خاطره ای از کارگاه ماشین چهل تیکه

admin دسته‌بندی نشده

یک گروه چهار نفره از بچه‌ها برج بلندی ساخته بودند؛ یک برج استوانه‌ای به قطر نیم متر و به بلندی؟! خیلی پیش می‌آید که بچه‌ها بلندی چیزهای مختلف را با قد خودشان می‌سنجند. در مورد این برج هم همین بود. کنارش می‌ایستادند و کیف می‌کردند که برج از قد آن‌ها بلندتر شده است. برای ساختن چنین برجی با قطعات دومینو، ضربان قلبت بالا و بالاتر می‌رود و هیجان سراسر وجودت را فرا می‌گیرد. بچه‌ها با چنین هیجانی این برج را ساخته بودند. ساخت برج که تمام شد به سراغ بقیه‌ی قسمت‌ها رفتند؛ سطح شیب‌دار معکوس، ریل و گوی، آسانسور و … . ساختن، چیدن و تنظیم‌کردن این قسمت‌ها هم برایشان هیجان‌انگیز و توأم با یادگیری بود. در همین حین گوی فلزی کوچکی که دست یکی از آن‌ها بود از دستش رها شد و با برج بلندشان برخورد کرد. در کسری از ثانیه برج فرو ریخت. صدای ریزش برج توجه همه را جلب کرد. همه‌ی گروه‌ها و مربی‌ها ساکت شدند و نگاه‌شان به سمت برج رفت.
این لحظه‌ها از پیچیده‌ترین و خاص‌ترین لحظه‌های کار با بچه‌ها است. به‌ویژه در کار با دومینو که همه چیز به راحتی می‌تواند خراب شود، این اتفاقات کم‌کم بچه‌ها را از کوره به در می‌برد. اشتباه‌ها به چشم می‌آیند و حوصله‌ها سر می‌رود. دومینو با ظاهر ساده و آسانش آبستن لحظه‌های خاصی است که روابط درون یک گروه را به بی‌رحمانه‌ترین شکل مورد حمله قرار دهد و از ظرفیت‌های اعضای گروه به عریان‌ترین شیوه پرده بردارد. دومینو پر از تهدید است و البته پر از فرصت. تجربه‌ی چنین لحظه‌هایی از یک طرف تحمل شکست را بالا می‌برد و از طرف دیگر خودکنترلی (که در دومینو یکی از ‌لم‌های پیروزی است) بچه‌ها را تقویت می‌کند.
همه‌ی ما قصه‌ی پشت‌کار آن مورچه را شنیده‌ایم که شصت و هفت بار گندم از دهانش افتاد؛ ولی او در پایان گندم را به بالای دیوار کشاند و به لانه‌اش برد. دومینو همین داستان است. ممکن است بارها و بارها کار خراب شود. تلاش و پشت‌کار می‌خواهد تا به سرانجام برسی.
برگردیم به قصه‌ی خودمان. نگاه همه به سمت برج رفته بود. در دلم آشوبی پا گرفت. دقایقی بیشتر به پایان کار نمانده بود و بخش مهمی از کار فرو ریخته بود. در تجربه‌های قبلی دیده بودم که بچه‌ها چطور از کوره در می‌روند و با یک‌دیگر دچار مشکل می‌شوند. این بار هم دور از ذهن نبود که سیل انتقادات بچه‌ها به سمت دوست خطاکارشان روانه شود. اما این‌طور نشد. وقتی برج ریخت به بچه‌ها نگاه می‌کردم. چشمانشان ناباورانه به ریختن برج می‌نگریست. ناراحتی در چهره‌شان پدیدار شد و کم‌کم به عصبانیت تبدیل شد. بر افروخته شدند. می‌خواستند داد بزنند. دست‌هایشان بالا رفت و بی‌صدا بر سرهایشان آرام گرفت. به هم نگاه کردند و عصبانیت از چهره‌شان رخت بر بست و لبخند جایش را گرفت؛ لبخندی که ترکیبی از بدشانسی و دوباره‌کاری را با خود داشت. و این همه دو سه ثانیه بیشتر طول نکشید. به خودم آمدم و گفتم: اشکال نداره، دوباره بچینید. فقط زود باشید که زمان زیادی نداریم. همه چیز تمام شد.

در همه‌ی این سال‌ها که با گروه‌های مختلفی از بچه‌ها کار دومینو کرده بودم، اولین بار بود که این سطح از آرامش و کنترل را در بچه‌ها می‌دیدم.

شاید دوست داشته باشید:

به روایت هم‌سفران

چرا به این سفر آمدم؟ مهم‌ترین موضوعم در این سفر پسرم، حسین، بود تا بتواند تجربه‌ای متفاوت و هیجان‌انگیز را در کنار گروهی متفاوت از فامیل و دوستان مدرسه تجربه کند.

کلاه ایمنی کار دستمان داد

ما خواب ماندیم و گروه را معطل خودمان کردیم؛ از دیروز مشغول تهیه‌ی لیست وسایل مورد نیاز بودیم، هرکدام را پیدا می‌کردیم و در کوله‌پشتی جا می‌دادیم، حسین با مداد قرمز جلویش علامت می‌زد. مدام کوله‌پشتی‌هامان را روی وزنه می‌گذاشتیم‌ و به هم خبر می‌دادیم که چه‌قدر سنگین شده. پیدا کردن و تهیه کردن این وسایل، هیجان سفر را برای‌مان چندبرابر کرده بود.

عصر نزدیک غروب متوجه شدیم که موضوع کلاه ایمنی و چراغ غارنوردی، حیاتی است. باید فکری می‌کردیم. به هر طریقی بود آخرهای شب، برای حسین چراغ‌قوه و کلاه اسکیت دست و پا کردیم ولی برای من نه! همین شد که خواب ماندیم و وقتی به ماشین رسیدیم همه منتظر بودند و ما کلی شرمنده شدیم.

خواب، در ماشین هم ادامه داشت؛ بلافاصله بعد از جاگیر شدن، حسین خوابش برد و خروپفش به هوا رفت. در گیلاوند، شهر کوچکی که می‌تواند شما را ببرد به دماوند یا با راه مستقیم به آبسرد و فیروزکوه برساندتان، چند دقیقه‌ای برای خرید متوقف شدیم و سیب خوردیم. این‌جا حسین هم بیدار و شعرخوانی‌ها شروع شد.

عموسهیل (سرپرست سفر) دفترچه‌ی کوچکی به هر خانواده داد که پُر بود از شعر و ترانه. شعرها همزمان از ضبط ماشین هم پخش شد تا دسته‌جمعی با هم بخوانیم؛ من و حسین بار اول‌مان بود که این شعرها را می‌خواندیم، برای همین تپق‌ هم چاشنی شعرخوانی‌مان شده بود. حال و هوای همه‌مان عوض شد و یخ‌های میانمان آب.

بعد از همخوانی، نوبت رسید به مشاعره؛ یک گروه عمو حسن و بچه‌ها و گروه دیگر مامان‌ها و باباها. بچه‌ها دست می‌زدند، برای گروه رقیب کری می‌خواندند و می‌خندیدند. خاله شورا شعری دنباله‌دار، برایمان خواند و ما هم دست زدیم و با او تکرار کردیم: یه بز و دو بز و نیم‌بزکی بود... .

بالاخره تابلوی روستای هراندهاز ته جاده قد کشید و بزرگ و بزرگ‌تر شد. رسیدیم. ماشین به سمت جاده‌ای خاکی رفت و با شیب رو به پایین سرازیر شد.

عمو سهیل اعلام کرد: «این‌جا روستای هرانده است. از ابتدای روستا تا محل استقرارمون، حدود چهل و پنج دقیقه تا یک ساعت پیاده‌روی داریم و بعد از صرف صبحانه همین‌قدر تا غار. نکته‌ی مهم اینه که فقط همین‌جا سرویس بهداشتی هست و بعد از آن تا عصر که برگردیم باید از روش صحرایی استفاده کنید.»

حسین نگاه پرسش‌گرانه‌ای به من انداخت و من هم سعی کردم به روی خودم نیاورم.

این تازه شروع ماجرا بود و...:

«این‌جا وسایلی هست که باید تا رودخانه ببریم؛ هرکس یک بطری آب معدنی کوچک برداره، آب معدنی‌های بزرگ را هم بین خودتون تقسیم کنید. برنج خام، روغن و دیگ (وسایل ناهار) را هم باید ببریم. این‌جا هم چندتا هندوانه است. کنسروها را فراموش کردم: هرکس یک کنسرو برداره و تا یادم نرفته هرکس یک بسته خوراکی هم داره که قبل از راه افتادن تحویل بگیره...»

در چشم به هم زدنی، کوله‌ها تبدیل شد به «کوه کوله»(این یک اصطلاح حسین درآوردی بود). ظرف‌های کوچک درداری هم بهمان دادند که در مسیر ماجراجویی، در راه نمونه جمع کنیم.

طبیعت را بشنو

پایت را که بلند می‌کنی و در مسیر می‌گذاری، یک‌باره حس می‌کنی وارد دنیای دیگری شدی، در راهی خاکی، بین دو دیوار بلند از درخت، آسمان بالای سرت عجیب آبی است. ابرها هرجا دلشان می‌خواهد می‌روند، به هرجا دلشان می‌خواهد سرک می‌کشند، گاهی حس می‌کنی آن قدر نزدیک شدند که می‌توانی دستت را بلند کنی و بگیریشان. از همان شروع من مسحور این همه طبیعت شدم:

- وای حسین این گل‌های وحشی رو ببین! چه‌قدر رنگ...

- وای مامان! این پروانه رو ببین! بال‌هاش هزار تا رنگ داره...

بعد با هم سعی کردیم پروانه را بگیریم و در ظرف‌مان بگذاریم که پرید و خودش را از دست ما نجات داد.

بچه‌ها جلوتر با عموحسن همراه شدند ولی حسین هنوز از من جدا نمی‌شد.

بین راه، گاهی به جوی‌های آب می‌رسیدیم که همه سعی‌شان را کرده بودند تا راه را بگیرند. رد شدن از این آب‌ها خودش کلی ماجراجویی داشت. خودمان را به در و دیوار زدیم، آخرش هم شالاپی افتادیم توی آب و خنک شدیم.

کم‌کم صدای ناله‌های ریز ریز حسین، من را از غرق شدن در طبیعت بیرون کشید.

- پشه‌ها اذیتم می‌کنن، نمی‌تونم جلوم رو ببینم، نمی‌تونم تحمل کنم...

برایم عجیب بود، من هم پشه‌ها را می‌دیدم و حس‌شان می‌کردم ولی این‌قدر اذیت نمی‌شدم. حتما چیز دیگری جز پشه‌ها این قدر اذیتش می‌کرد ولی نمی‌دانستم چی؟ یک آن به ذهنم رسید کوله‌اش را بگیرم، شاید کمتر کلافه شود.

- نه مامان! خودت این همه بار داری...

به اصرار کوله را از پشتش باز کردم؛ مثل آهو پرید و دوید و رفت. حالا دیگه پشه‌ها اذیتش نمی‌کردند. با خودم فکر کردم، بیش از حد توانش بار داشت، نمی‌توانست بگوید «سنگین است ، نمی‌توانم...»

چند لحظه بعد انگار یکهو درخت‌های سمت چپ با هم کنار رفتند و دشت سبز بزرگ و زیبایی از آن پشت بیرون پرید. عمو حسن چند لحظه صبر کردند و دستشان را بردند پشت گوششان: «بچه‌ها گوش بدین... هیس هیس... گوش بدین...»

صدای جیرجیرک‌ها بود، یا شاید هم وزغ‌ها، نمی‌دانم، هرچه بود دشتِ پر از صدا همراهی‌ات می‌کرد. که وقتی عمیق می‌شدی هر کدام با آن یکی فرق داشت! بچه‌ها مثل عموحسن، دست‌شان را گذاشتند پشت گوش‌شان و به سکوت پرصدای دشت گوش دادند.

کمی بعد، صدای آب نگاه‌مان را به سمت چپ کشاند. هر از گاهی درخت‌ها کم پشت می‌شدند و رودخانه سرک می‌کشید، پیچ می‌خورد و دور می‌شد و دوباره خودش را سرِ پیچ بعد، از بین درخت‌ها رد می‌کرد، خودی نشان می‌داد و دوباره...

من و حسین و خاله شهره چند لحظه بالای تپه‌ی کوچکی ایستادیم به تماشای آن همه آب و عکس گرفتیم. بی‌نظیر بود، بکر؛ آب، زلال و تمیز. کمی بعد دیواره‌ی سبز درختیِ سمت راست‌مان به تپه‌ها و کوه‌ها بدل شد.

آن‌قدر رفتیم و آن‌قدر دیدیم تا به لب رودخانه رسیدیم. از سمت چپ، رودخانه‌ی پرآب، از سمت راست، دشت تا پای کوه، بعد هم، کوه‌های بلند، پشت به پشت هم داده بودند. حسین حالش خوب شده بود و با شادی می‌پرید و می‌رفت و می‌آمد. گوشه‌ی زیرانداز را گرفت و با هم پهن‌اش کردیم کنار بقیه؛ صبحانه‌مان را بیرون آوردیم و حالا بخور و کی نخور!!

اطراف رودخانه پر بود از سنجاقک‌هایی با رنگ‌های تند. رنگ بعضی‌هاشان با آبی پررنگ بال‌ها شروع و به تدریج تیره‌تر می‌شد. شکار سنجاقک من و حسین شروع شد ولی باز هم موفق نشدیم و ظرف‌های هردومان خالی بود.

کوه‌ها و غارها را درمی‌نوردیم

عموسهیل بچه‌ها را جمع کرد و کارها را برای‌شان توضیح داد. من در حلقه بچه‌ها نبودم ولی از دور چیزهایی می‌دیدم:

بچه‌ها بعد از گفت‌وگو به سرعت پخش شدند تا هیزم برای آتش جمع کنند و در چشم بر هم زدنی کلی چوب برای اجاق صحرایی جمع شد. قرار بود خاله‌ی عمو احسان بمانند و برایمان غذا درست کنند.

وسایل‌مان را سبک کردیم؛ فقط لباس گرم و چراغ‌ها و کلاه‌های ایمنی و آب و کمی خوراکی برداشتیم. راه افتادیم. همان ابتدا وسط دشت، عموسهیل که کلی تجربه‌ی غارنوردی و کوه‌نوردی داشت، برایمان توضیح داد که چه‌طور در مسیر راه برویم و نفس بکشیم تا خسته نشویم. بچه‌ها پشت سر عموسهیل قطار شدند و ما هم پشت سر آن‌ها. و چندبار حرکت را با هم تکرار کردیم. باد خنکی از سمت رودخانه می‌وزید و روح‌ات را خنک می‌کرد.

کوه‌نوردی شروع شد. بعضی از بچه‌ها بدون این‌که برگردند و پشت سرشان را ببینند یا حتی بخواهند پیش پدر و مادرشان باشند، جلو جلو می‌رفتند، بعضی‌ها خسته شده بودند ولی تجربه‌ی فوق‌العاده‌ای برای تاب‌آوری بود. رفته رفته، شیب کوه تندتر می‌شد و نفس‌ها به سختی بالا می‌آمد. سنگ‌ها از زیر پایمان سر می‌خوردند و به ته دره پرت می‌شدند. حسین مراقب نفر جلویی و عقبی‌اش بود. چوبش را به یکی از دوستانش داد تا به کمک آن راحت‌تر بالا بیاید و مدام به نفر قبلی تذکر می‌داد: «پاتون رو این‌جا بذارین، این سنگه شله! لقه! از اون‌ور، از این‌ور...»

خیلی خوشحال بودم که حسین با من راه نمی‌رود؛ اگر پیش من بود بیشتر این تذکرها را که او به دیگران می‌داد، من به او می‌دادم و این‌همه لذت را از او می‌گرفتم. حالا حس می‌کرد نه تنها از عهده‌ی کوه‌نوردی سخت برمی‌آید، که می‌تواند به بقیه هم کمک کند.

هرچند قدم یکبار بر می‌گشتم و پشت سرم را نگاه می‌کردم؛ منظره‌ی فوق‌العاده‌ای بود. دشت در کنار رودخانه می‌رقصید و رودخانه پا به پای دشت می‌دوید. نسیم روح‌افزا تا ته قلب آدم را خنک می‌کرد.

عمو حسن با شعر خواندن، روحیه و نشاط را به گروه برگرداندند: « شیره باربد...» ما همه با هم داد زدیم «شیره...»

- شیره آتریسا.....

- شیره...

- شیره حسین.....

- شیره.....

کلی بچه‌ها به وجد آمدند.

آب کم بود و رفته‌رفته مسیر باریک‌تر و صعب‌العبورتر می‌شد. باباهای گروه، چند قدمی پایین‌تر رفتند تا از گروه مراقبت کنند. بعضی جاها چهار دست و پا می‌رفتیم ولی بچه‌ها همچنان جلودار گروه.

وقتی بالای کوه، جلوی دهانه‌ی غار رسیدیم‌، مردمی که بالا بودند، آمدند به استقبال‌مان و کلی برای بچه‌ها دست زدند. و دوباره شیره...

رسیدیم. عموسهیل ایستاد دهانه غار ایستاد و با همه بچه‌ها «بزن قدش» کرد که کلی برای بچه‌ها لذت‌بخش بود.

غار واقعی!

چندتا پله، نه! خیلی پله راه بود تا داخل غار. همان اول همه چهارشاخ مانده بودیم. این‌جا یک غار واقعی بود، چیزی متفاوت از غار علیصدر؛ یک غار واقعی تاریک و ماجراجویانه!

در ورودی غار نشستیم و نفسی تازه کردیم. عمو سهیل خرما تعارف کرد و عموحسن بلافاصله پرسید «هسته‌های خرماتون رو چه کار کردین؟»

من سریع گفتم: «گذاشتیم تو نایلون خوراکی‌هامون تو کوله!»

همه خندیدن؛ احتمالا می‌خواستن بچه‌ها جواب این سئوال را بدهند و طبق معمول کودک درون من، از همه کودک‌تر بود!

- بچه‌ها اکوسیستم غار با بیرون خیلی فرق داره! اگر هسته‌ی خرماتون رو بندازین این‌جا باعث آلودگی غار می‌شه و محیط زیستش را به خطر میندازه.

عمو سهیل دنبال حرف عموحسن را گرفت و گفت: «یکی دیگه از چیزهایی که اکوسیستم غار را به هم می‌ریزه و براش خطرناکه، ادراره! داخل غار سرده و بدن تمایل داره که ادرار کنه! باید مراقب باشیم! هرکس نیاز داره الان بره بیرون دهانه غار و «خرگوش بگیره» وبیاد!»

ما یاد گرفتیم «خرگوش بگیره»یک اصطلاح فوق‌حرفه‌ای غارنوردی و کوه‌نوردی است!

بعد از این‌که بچه ها خرگوش‌ها را گرفتند، با توضیح‌های عموسهیل، آماده شدیم برای رفتن به داخل غار:

- همه کلاه ایمنی و چراغ‌ها را روی سرشان نصب کنند.

با این کارها، هیجان بچه‌ها بیشتر شد. توصیه‌ها یکی یکی می‌رسید:

- در کوهنوردی ممکنه شما بیفتین و زخمی بشین ولی یادتون باشه خطر در غار خیلی بیشتره. مراقب باشین از گروه جدا نشین، چون تالارهای زیادی در غاره و گم شدن مساویه با به سختی پیدا شدن. برای همین بچه‌ها کنار مادر و پدرشان حرکت کنن.

- مسیر غار به دلیل رطوبت زیر زمین لیز و سُر و لزجه. مراقب باشین که سر نخورین.

- لباس‌های گرم‌تون رو بپوشین که آن پایین حسابی سرده.

- تالار اول خفاش نداره ولی تالارهای پایین‌تر خفاش دارن و باید مراقب فضله‌ی خفاش‌ها باشین چون خیلی آلوده‌ان. اگه دست‌مون به زمین خورد، به چشم و صورت‌مون نزنیم.

- آماده! همه پشت سر هم حرکت...

من و حسین دست به دست هم راه افتادیم. عجیب این‌که انگار حسین کس دیگری شده بود، به جای این‌که من از او مراقبت کنم او داشت از من مراقبت می‌کرد:

- مامان پات رو بذار این‌جا! دستت رو بده به من! اصلا نترس! ببین چیزی نیست!

خنده‌ام گرفت، یعنی من این‌قدر ترسو هستم؟

چراغ‌ها را روشن کردیم، از در ورودی غار دور شدیم و با پیچ پله‌ها، پایین رفتیم، تا این‌که تاریکی مطلق همه‌جا را گرفت. فقط با نور چراغ‌ها جلوی پایم‌مان را می‌دیدیم، واقعا هیجان‌انگیز بود. حسین یک چراغ قوه‌ی یدک هم آورده بود و مدام آن را خاموش و روشن می‌کرد و راه را به من نشان می‌داد.

سنگ‌های خیس و سرد و لزج غار را یکی یکی، گاه چهار دست و پا، نشسته روی زانو، نیمه‌خم، خلاصه با چنگ و دندان طی کردیم تا رسیدیم به تالار اول. حالا فهمیدیم چرا عموسهیل این‌قدر اصرار داشت که کلاه ایمنی بیاوریم؛ هر آن ممکن بود سرمان بخورد به تیزی سنگی.

تپه‌ای با شیب ملایم در تالار اول نشسته بود به انتظارمان. جلویش با چند متر فاصله، دیواره‌ی سنگی غار بالا کشیده بود.

عموحسن با نور لیزر برای هرکس نقطه‌ای را تعیین می‌کردند که بنشیند، همه مستقر شدیم. عمو گفت: «چند دقیقه همه چراغ‌هاشون رو خاموش کنند و بچسبند به این همه سکوت.

همه در سکوت و تاریکی مطلق نشستیم و بعد برای هم کف زدیم. چراغ‌ها را روشن کردیم و عموسهیل برای‌مان توضیح داد که چوپان‌ها معمولا اولین کسانی هستند که دهانه غارها را کشف می‌کنند. بعد غارنوردها شروع می‌کنند به کشف تالارها. آن‌ها برای این‌که راه را گم نکنند، نخ شیرینی می‌آورند و دنبال خودشان می‌کشند تا گم نشوند. در طول مسیر طناب را به سنگ‌ها می‌بندند که اگر پاره شد فقط کمی از راه را گم کنند.»

- وااای  مامان! کلی از این طناب‌ها و نخ‌ها تو راه دیدیم... چه قدر آدم تا حالا اومده این‌جا؟... همه‌شون مثل ما نشستن این‌جا و تو تاریکی و سکوت، همدیگه رو بغل کردن؟....

چون مسیر کمی خطرناک بود و بچه‌ها هم خسته شده بودند، از خیر تالار دوم و سوم گذشتیم و برگشتیم. در راه برگشت با اطمینان بیشتری راه رفتیم و از فضا بیشتر لذت بردیم.

حسین از دهانه غار تا پایین کوه سعی می‌کرد، کمکم کند تا راه بهتری را انتخاب کنم. منظره‌ی فوق‌العاده‌ای بود. گله‌ی گوسفندها از کنار رودخانه می‌گذشتند و از آن بالا مثل لکه‌های سیاه و سفید جابه‌جا می‌شدند.

وقتی دوباره به رودخانه رسیدیم، خاله جان، سبزی پلو را آماده کرده بود و با تن ماهی حسابی چسبید.

سگ نگهبان گله مدام دنبال غذا می‌گشت و دور و بر گروه راه می‌رفت و بچه‌ها هم کلی از غذاهای‌شان را برایش می‌ریختند.

رودخانه‌نوردی

اگر فکر کردید این پایان ماجراجویی است، بچه‌ها را دست کم گرفته‌اید! تازه ناهار خورده بودیم که چند تا از بچه‌ها، پاچه‌های شلوارشان را بالا و به آب زدنند. سرعت آب زیاد بود. باباها هم رفتند که مراقب بچه‌ها باشند و از همین‌جا رودخانه‌نوردیشروع شد.

رودخانه شیب ملایمی داشت و سرعت آب، آدم را با خودش می‌برد، عمقش گاهی تا کمر باباها هم می‌رسید ولی جاهایی هم تا مچ پا بود. چندتا از باباها رفتند بالای رودخانه و روی آب دراز کشیدند و اجازه دادند آب با سرعت بیاردشان پایین و یک سرسره‌ی هیجان‌انگیز درست شد. اول بعضی از بچه‌ها سخت‌شان بود. می‌ترسیدند. ولی کم کم عادی شد و خودشان را آب و هیجان باهم‌بودگی  سپردند.

برمی‌گردیم

بچه‌ها به کمک هم زباله‌ها را جمع کردند و راه افتادیم. من با عموحسن مشغول گفت‌وگو شدم و حسین سرگرم جمع کردن گل‌های وحشی برای پدرش. از هم جدا شدیم... دلم تاپ تاپ می‌کرد که حالا سرش را بلند می‌کند و می‌ ببیند من نیستم؛ چه می‌شود؟ هیچی نشد و با بقیه‌ی گروه به خوبی همراه شد و بالاخره توانست ظرفش را پر از گل‌های زیبا کند.

هندوانه‌ی کنار ماشین همه را سرحال آورد و راه افتادیم.

سوار که شدیم، عموحسن ازمان خواست بیاییم جلوی ماشین و خودمان را معرفی کنیم، باورتان نمی‌شود: حسین سریع از بین پاهای من خودش را نجات داد و دوید جلو و اولین نفر خودش را معرفی کرد و حسش را از این ماجراجویی گفت. باورم نمی‌شد این همان حسین صبح امروز است...

بعد از معرفی، حسین یک‌باره ناپدید شد و همه مسیر چهارساعته را کنار بچه‌ها بازی کرد و یک بار هم از من سراغ نگرفت.

حس استقلال، عزت نفس، اعتماد به نفس، تاب‌آوری و مهرورزی... حداقل چیزهایی بود که در این سفر یک‌روزه در حسین دیدم.

نفیسه ثبات- تیرماه 94

گزارش کارگاه کشسانی

کارگاه کشسانی با حضور بیست‌وپنج نفر از همراهان باشگاه برگزار شد. این کارگاه را آقای بهادر برومند به همراه زهرا جلیلی، حامد خدابخش، عارفه عرب و مونا ذاکری ارائه دادند. کارگاه از بخش‌های نظری و عملی متنوعی برخوردار بود و شرکت‌کنندگان به‌صورت فعال در بخش‌های مختلف آن ایفای نقش داشتند.

این برنامه در ساعت ۹ شروع شد و پس از معرفی مقدماتی کار، بچه‌ها به انتخاب خودشان گروه‌بندی شدند. پس از گروه‌بندی با ترکیبی از نمایش و گفت‌وگو مسأله‌ی کشسانی مطرح شد و مفهوم آن به صورت خام در ذهن بچه‌ها شکل گرفت.

در مرحله‌ی دوم برای تعمیق مفهوم کشسانی و شناخت بیشتر مواد کشسان آزمایشی طراحی ششده‌بود که بچه‌ها با انجام این آزمایش تغییرات طول یک فنر را نسبت به تغییر جرم اندازه‌گیری کردند و اطلاعات به‌دست آمده را در یک جدول وارد کرده و نمودار آن را رسم کردند. رسم این نمودار نشان می‌داد که منحنی تغییر طول فنر شیب ثابتی دارد و قابل پیش‌بینی است. در پایان این آزمایش، گروه‌ها نمودارهای خود را با یک‌دیگر مقایسه کردند، نتیجه‌ی آزمایش جمع‌بندی شد و قانون به صورتی کلی و در گفتاری ساده هوک بیان شد.

مرحله‌ی سوم این کارگاه با نمایش یک فیلم شروع شد و بعد از دیدن فیلمی در مورد ساخت فنر، ابزار ساخت فنر در اختیار گروه‌ها قرار گرفت و هر گروه به ساخت فنرهایی مبادرت ورزید. بچه‌ها فنرهایی را که با سیم مفتول ساخته بودند آزمایش می‌کردند و در تلاش بودند که فنر خود را طوری بسازند که در تست جهش، بیشترین جهش را داشته باشد.

در مرحله‌ی بعدی، گروه‌ها با دانسته‌هایی که در مورد کشسانی و مواد کشسان به‌دست آورده بودند، منجنیق‌های کوچکی ساختند. این منجنیق‌ها با ابزارهایی ساده مثل چوب بستنی و کش ساخته شدند و در انتها، هر گروه با منجنیق‌های خود اقدام به هدف‌گیری و پرتاب گلوله کردند.

مرحله‌ی پنجم ساخت تیر و کمان بود. با استفاده از یک مفتول، مقداری کش و یک لوله‌ی خودکار تیر و کمان‌ها ساخته شد و سیخ‌های چوبی به عنوان تیر مورد استفاده قرار گرفتند. این مرحله پایانی جذاب داشت و بچه‌ها به نوبت در برابر یک سیبل یونولیتی می‌ایستادند و تیرهای خود را به سوی آن رها می‌کردند.

و اما پس از همه‌ی این مرحله‌ها نوبت به ساخت ابزاری به مراتب پیچیده‌تر رسید. گروه‌ها با تجربه‌ای که در مرحله‌های قبل به‌دست آورده بودند، با لوازم داده شده یک ماشین کشی ساختند. ماشینی که انرژی لازم برای حرکتش در یک کش ذخیره می‌شد و پس از رها کردن کش به حرکت در می‌آمد. برای ساخت این ماشین بچه‌ها باید از چسب یک، دو، سه استفاده می‌کردند و این کار، ساده نبود. به جای چرخ از سی‌دی‌های بازیافتی استفاده کردند و برای شاسی ماشین از کارتن‌پلاست و برای محور چرخ‌ها نیز از سیخ چوبی کباب. ماشین‌های طراحی شده دو چرخ در عقب و یک پایه در جلو داشت.

یکی از گروه‌ها خلاقانه این طرح را اصلاح کردند و در جلوی ماشین هم دو چرخ قرار دادند که موجب عمل‌کرد بهتر ماشین‌شان شد. در پایان گروه‌ها ماشین‌های خود را در پیست منظور شده امتحان کردند و برد حرکتی آن را اندازه گرفتند.

بعد از یک روز پر از آزمایش و ساخت و بازی، با نمایش تعدادی فیلم کوتاه، موضوع جمع‌بندی شد و مفهوم کشسانی با گفت‌وگویی مشترک مرور شد.

آخر برنامه نیز به نمایشی جذاب اختصاص یافت.

هندوانه‌ای با کش پول به دو نیم تقسیم شد. بهتر است خودتان ببینید.

جلوه‌های زمین

 دنیا با جلوه‌های زیبایش پر از شگفتی است.  بچه که باشی بهتر می‌توانی این شگفتی‌ها را ببینی. می‌کردیم و هیچ‌گاه خسته نمی‌شدیم.  کرم یا مورچه‌ای می‌توانست ما را میخ‌کوب کند ونگاه‌مان را برباید. یک قاصدک می‌توانست ما را مدهوش کند و به دنبال خودش بکشاند. از درختان بالا می‌رفتیم و درآغوش آن‌ها رویای خانه‌ی درختی‌مان را می‌پروراندیم.

امروز اما، خیلی چیزها دگرگون شده است. بچه‌ها هنوز رویای خانه‌ی درختی در سر دارند ولی درختی نمانده است. بچه‌ها هنوز شیفته‌ی قاصدکی می‌شوند، ولی قاصدک‌ها کجایند؟ بچه‌ها هنوز ...

شاید خیلی چیزها دگرگون شده باشد، ولی ما هنوز هستیم و آرزوهای‌مان را زنده نگه داشته‌ایم. یکی از رویاهای ما این بوده که بچه‌ها جلوه‌های گوناگون زمین را تنها در کتاب‌های جغرافیا و با آن‌ها نشناسند؛ کوه را با کوه، جنگل را با جنگل، بیابان را با بیابان و دشت را با دشت بشناسیم. بیایید کوله‌های‌مان را ببندیم، کفش‌های‌مان را بپوشیم و راه بیفتیم. راه بیفتیم و نقش به نقش این فرش صد نقش را ببینیم.

بیایید به میهمانی قاصدک‌ها برویم؛ به میهمانی آب در رودها، به میهمانی خاک در بیابان‌ها، به میهمانی درخت در جنگل‌ها، به میهمانی خورشید در دشت‌ها و به میهمانی راز در غارها.